به همهی لحظههای زندگیام فکر میکنم که احساس کردهام تنهای تنهایم. و بدحال و پریشان بودهام.
به همهی چیزهایی فکر میکنم که برای گذر از پریشانیها و سرگشتگیها خودم را به آنها سرگرم کرده بودم. فیلمها و آهنگها و فکرها و مسخرهبازیها و هر چیز دیگر.
اما هر بار به این فکر میکردم که به چه راهی بروم که از این حال پریشان، برای همیشه خلاص شوم؟
به دنبال یک درمان قطعی و همیشگی بودم. دنبال یک راه تماما درست. دنبال یک نفر که بدانم حرفش برایم حرف است. که هر چه او بگوید بدانم درست است. راهش را بدانم راه راست است و همزمان به دلم هم مینشیند. دلیل راهش را بدانم و آنقدر به او مطمئن باشم که بدانم اگر بگوید اینکار را بکن و آن یکی کار را نکن، همهاش از دلسوزیست و نه منافع خودش در کار است و نه سواستفادهای.
اما هرگز هیچ درمان قطعیای پیدا نکردهام. حتی یک نفر هم نبود که بگویم حرفش بر من تمام است. مسیرش همان است که میخواهم باشد. میشود بر مسیرش رفت و ماند. کنارش واقعا میشود تنها نبود.
اما این پریشانی و این تنهایی دائمی بود و نمیدانستم چرا. جالب آن بود که اطرافم هم کم نبودند افرادی با همین بیثباتیها و سرگشتگیها و دور خود چرخیدنها. حتی شاید همهی کسانی که میشناختمشان گاه همینقدر مستاصل و بیچاره میشدند.
و من دائم گله میکردم. شکایت داشتم. همیشه میپرسیدم چرا انسان درگیر با این همه تنهاییست؟ چرا هر کس که میبینم همینقدر پریشانوار میگردد؟ چرا نمیتوانم در کل جهان یک نفر را پیدا کنم که بدانم راهش درست است؟ و در همین فکرها همینطور پیش میرفتم. شاید زمانی رسید که دیگر پذیرفتم که انسان است و همین پریشانیها. انگار که آفریده شده برای پریشانی حال. برای ندانمهای حلنشدنی. و من ندانسته بودم که چرا؟ نمیدانستم که چارهاش چیست؟
اما حالا میدانم درد تنهایی انسان حالا را، نداشتن دلیل راه را.
حالا میدانم که ما واقعا آن دلیل راه را نداریم. آن آرمانها که باید داشته باشیم را. آن راه درست رفتنها را. این پریشانی واقعا به خاطر تنهایی بود. تنهایی به معنای نبودن یک نفر. بله واقعا به معنای نبودن یک انسان دیگر به جز خودمان. برای نبودن دلیل راه.
برای همین است که اسمش را هم گذاشتهاند «انتظار». و همه میدانند که «انتظار» و «تنهایی» حتما کنار هم میآیند. منتظریم و منتظر هم میمانیم. حالا دیگر دلیل تنهایی انسان را میدانم و میدانم چطور تنهاییش خواهد رفت. حالا میدانم که باید با این تنهایی کنار بیایم و انتظار بکشم. انتظار بکشم که تو بیایی. حالا این تنهایی را برای خودم عزیز میدارم و به جان میخرمش، چون میدانم که بودنش از نبودن توست.
اما ما را ببخش. ببخشمان که چیزهایی پیدا کردهایم که کنارشان از یاد ببریم که تنهاییم. از یاد ببریم که پریشانیم. از یاد ببریم که دوای درد تنهاییمان تویی. که از یاد ببریم که دنیا به ما قول داده که با تو خوب شود. با تو نجات یابد. نه چون تو که بیایی ظلم میرود، نه. چون تو میآیی که اول از همه آن تنهایی اصیلمان را ببری. آن پریشانیحالمان و آن استیصالمان میان راهها را ببری. میآیی که تنها نباشیم.
حالا قدر همهی لحظههای تنهاییام را میدانم و میدانم که باید واقعا یک نفر باشد. یک نفر که دلیل راهمان شود. باید که تو باشی. باید که بیایی.
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
دل بی تو به حان آمد، وقت است که بازآیی.
بازآ و دل تنگ ما را مونس جان باش. بازآ و از تنهایی ما را برهان. بازآ و بازآ.
پ.ن: این متن نیاز شدید به صافکاری دارد. اما فعلا باشد همینجا تا ببینم بعد چه پیش میآید.
درباره این سایت